سپیده دم متولد شدم
فرصت نشد تا برای آسمانم
ستاره ای بچینم!
***
"عوضی"
برخواست ساعت مچی اش را نگاه کرد
نسکافه ای برای خودش رو به راه کرد
با استکان قهوه ای اش هی قدم زد و
از پشت پنجره به خیابان نگاه کرد
دنبال چشم های کسی توی قهوه بود
شکل پلنگ دید و تعبیر ماه کرد
آن شب به عاشقانه ترین شکل ممکنش
آخر درست مثل یک آدم گناه کرد
همراه دانه های شکر توی استکان
خود را میان قهوه ی تلخی تباه کرد
چشمان قهوه ای و خیابانی عاقبت
او را سفید بخت نکرد و سیاه کرد
جای همه عوض شده بود آنطرف و او
ما بین این همه عوضی اشتباه کرد
"و زن..."
قرار بود فسنجان شام او بشود
دوباره رب انار و شکر کم آورده ست
بیا بریز از آن خاطرات لبریزت
بیا بنوش که لپ های او دم آورده ست
و زن...شبیه برنجی که دم...نه دم نکشید
شبیه سبزی وارفته ای میان خورش
میان مغز خودش نان تست میچیند
و داد میزند از خود به خود برش به برش
کنار مطبخ یک پنت هاوس نارنجی
کسی به گرده ی یک مبل چرم لم داده
و شیشه ی عسلی روی فرش چپه شده
و ساندویچ جگر روی تخت افتاده
صدای ناله ی ماشین ظرف شویی و باد
و رقص لوردراپه در آغوش پنجره ها
و نور خسته خسته ی ال ای دی ساکت
و قطره های سرد عرق روی سرسره ها
###
دو تکه ابر پاره و یک برج بی سر و پا
که چشم پنجره ها را دوباره پس میزد
و پنجره ای بسته روی آخرین طبقه
که در حرارت سردی نفس نفس میزد...
شب و روزتان قشنگ